jump to navigation

گرامیداشت استاد عبدالوهاب شهیدی آوریل 18, 2012

Posted by محمد in Uncategorized.
add a comment

چند ماهیه که بیشتر اوقاتی که موسیقی گوش میدم را به آثار رادیویی قبل از انقلاب اختصاص دادم. وقتی این آثار را گوش میدید اولین چیزی که در ذهن میاد اینه که اینها چه انسانهای بودند؟ هر کدامشان منظومه ای بودند از احساس، تکنیک، زیبایی، سلیقه، و نوآوری. اغلبشان در همان زمان برای خودشان استاد و صاحب شیوه بودند.

از میان همه آنها، یک نفر بود که هر چند او را می شناختم اما هیچ وقت در آثارش دقیق نشده بودم. عبدالوهاب شهیدی کسی است که با صدای گرم و لطیفش اخیراً من را مجذوب و مسحور کرده. گفتم شاید بد نباشد افرادی که ایشان را نمی شناسند یا فقط اسمی از او شنیده اند، در نودمین سال عمرش بیشتر با او آشنا شوند. 

عبدالوهاب شهیدی در سال 1301 خورشیدی در خانواده ای روحانی در میمه اصفهان زاده شد، و تا 18 سالگی در زادگاه خود ماند. پدر او میرزا حسن صدرالاسلام میمه ای که از روحانیون دانشمند و سرشناس آن دیار بود همزمان با 14 سالگی او، از دار دنیا رفت و با رفتن او شیرازه زندگی خانوادگی عبدالوهاب از هم پاشید. او سپس به تهران آمد و به خدمت سربازی رفت و پس از سربازی تا سال 1350 که بازنشته شد به عنوان کارمند غیر نظامی در ارتش باقی ماند. او از همان کودکی با موسیقی دم خور بوده است. پدر عبدالوهاب به غیر از مسایل دینی در طب، نقاشی، موسیقی و خط نیز دست داشته است. حتی به گفته فرزند، معدن شناس نیز بوده و بسیاری از معادن اطراف اصفهان در امروز از کشفیات اوست. خود عبدالوهاب در مورد او می گوید:

« ایشان به دستگاههای موسیقی تسلط کامل داشتند و تمام گوشه های موسیقی را به صورت شعر در آورده بود و تا 17 میزان ضرب یادداشت کرده بود. و به ما گفت که حالا که شما ضرب و موسیقی را یاد گرفتید اگر بخواهید قاری قرآن بشوید می توانید. من در کودکی چندین مثنوی را از ایشان یاد گرفتم. و ای کاش کمی دیرتر سایه ایشون از سر ما کوتاه شده بود که ما اقلاً بقیه ردیف ها را نیز پیش ایشان کار می کردیم. در آن موقع من از طریق صفحات گرامافون به صدای تاج و ادیب که عاشق صدایشان بودم گوش می دادم و با الهام گرفتن از سبک آوازی آنها آواز را یاد می گرفتم. »

در سال 1323 انجمن تازه پایی که با هدف احیای هنرهای زیبای ایرانی بنیاد شد و در روزنامه ها اعلامیه ای داد و علاقه مندان به هنرهای ملی را بسوی خود فرا خواند. عبدالوهاب و برادرش نیز عضو انجمن شدند و در کلاس دکتر مهدی فروغ شگردهای موسیقی صحنه ای را فرا گرفتند. هنگامی که می خواستند نمایش موزیکال موسی و شبان را روی صحنه بیاورند، عبدالوهاب به عنوان بهترین مثنوی خوان که به بهترین شکل نقش مولانا را ایفا می کرد برگزیده شد. یک دیدار غیر منتظره در شب اجرای موسی و شبان راه آینده هنری عبدالوهاب شهیدی را هموار کرد؛ آشنایی با اسماعیل مهرتاش مدیر جامعه باربد. وی در این باره می گوید:

«در آن شب آقای اسماعیل مهرتاش که بنده ایشان را نمی شناختم برنامه من را گوش کردند و به واسطه یکی از دوستان برادرم خواستار قرار ملاقاتی با بنده شدند و من را به جامعه باربد جهت همکاری دعوت کردند. در 22 سالگی در کلاس استاد مهرتاش شرکت کردم و شروع به یادگیری نمودم و تمام دوره های آواز را دیدم. در ضمن اینکه کلاس آواز را پیگیر بودم به صحنه تئاتر هم می رفتم. تا سال 1339 در جامعه باربد بودم زیر نظر استاد مهرتاش که من مدیون این مرد بزرگ هستم.»

در مدت عضویت عبدالوهاب شهیدی در جامعه باربد کم کم پای ایشان در رادیو نیز باز شده است. روابط عمومی ارتش از سال 1335 برنامه ای ویژه خود در رادیو بدست آورد که در آن جایی هم برای موسیقی منظور می شد. شهیدی که نیز در ارتش کار می کرد همانند همتایان خود مثل قوامی و ایرج به آواز خوانی در این برنامه پرداخت. چهار سال بعد یعنی در سال 1339 با وساطت دوستان و آشنایان صدایش به گوش مسئولان برنامه گلها رسید. خود عبدالوهاب در این باره می گوید:

«من دوستی داشتم به نام آقای احمد مهران که ایشان کلکسیونر بودند و دوست نزدیک آقای پیرنیا بودند. منزل ایشان محفل هنرمندان بود و تمام هنرمندان نامی تهران به خانه ایشان رفت و آمد می کردند. یک شب دوستی داشتم بنام آقای جواد مهاجر که تار می زدند و با ایشان برنامه ای در افشاری اجرا کردیم و آقای مهران خیلی خوب این برنامه را ضبط کردند. بعد از سه روز آقای مهران به من زنگ زدند که یه نفر از اصفهان آمده در برنامه گلها بخونه. ممکنه شما بیای اینجا با هم گوش کنیم ببینی می شناسیش؟ من سر ساعت 9:30 که برنامه برگ سبز پخش می شد آنجا بودم. رادیو را باز کردیم کمی که گوش دادم دیدم ساز آشناست. معرفی هم نکرد اصلا. ساز که تموم شد دیدم ای وای این که خود منم!! دو روز بعدم اومد در خونه ما رو برد و دست ما را گذاشت تو دست آقای پیرنیا و من در برنامه گلها تا سال 57 موندگار شدم.» 

در مورد آشنایی با ساز عود او این چنین می گوید:

«ساز اول من سنتور بود که سال ۱۳۲۲ شروع کردم. ۱۲ سال سنتور می‌زدم. آن زمان رادیو خاورمیانه عربی را گوش می‌کردم و صدای عود من را خیلی منقلب می‌کرد. این که می‌گویند هر کسی هر آرزویی دارد به آن می‌رسد، من هم به آرزوم رسیدم. اولین نفری که من را راهنمایی کرد، آقایی بود با نام خضوری که عرب و از اهالی بصره بود. او استاد قانون بود. نوازنده خیلی ماهری بود که عود هم می‌زد. با او آشنا شدم. برایم عود آورد. راهنمایی‌ام کرد. طرز کوک و انگشت‌گذاری را یاد داد. یک مدت هم با هم نوازندگی می‌کردیم. چون من با تار آشنایی داشتم، زود پیدایش کردم. آن زمان آقایی با نام یوسف کاووسی در ارکستر عود می‌زد. آقای اکبر محسنی هم بود که در ارکستر می‌زد. این‌ها ساز اصلی‌شان تار بود و عود را هم سبک تار می‌زدند. اما موقعی که من شروع کردم دیدم اگر من هم بخواهم سبک آن‌ها را استفاده کنم که همان است. من می‌خواهم آواز ایرانی بخوانم. می‌خواهم شور بخوانم، افشاری بخوانم. با ریتم نمی‌شود. این بود که روی مضراب عود پیاده کردم. سبک عوض شد.»

عبدالوهاب شهیدی، احترام فوق العاده ای برای استاد آواز و ساز خود، اسماعیل مهرتاش قائل است و پس از آن به اساتیدی چون: مرتضی محجوبی، مهدی خالدی، حبیب الله بدیعی، علی تجویدی، پرویز یاحقی، حسین تهرانی، رضا ورزنده، فرامرز پایور،اصغربهاری، حسن كسایی، حسن ناهید و جلیل شهناز عشق می ورزد. از میان آهنگ هایی كه تاكنون خوانده، بیشتر از همه به ترانه محلی «آن نگاه گرم تو » كه تنظیم آن از استاد فرامرز پایور و شعر آن از هما میرافشار است علاقه دارد.

عبدالوهاب شهیدی طی سال های همکاری با برنامه های رادیو (از سال ۳۹ تا سال ۵۷) به طور مداوم، ماهی بین سه تا شش برنامه تحویل می‌داد. شهیدی به همراه اکبر گلپایگانی و حسین قوامی تنها خوانندگانی هستند که در همه سلسله برنامه های گلها از جمله گلهای جاویدان، برگ سبز، گلهای رنگارنگ، یک شاخه گل، گلهای تازه و موسیقی ایرانی شرکت داشته است. ایشان اگرچه رسما با گلها و برنامه رادیو کار می کرد ولی صحنه های دیگر را نیز از صدای خود بی بهره نگذاشته است. از سالهای پایانی دهه چهل خورشیدی به دعوت وزارت فرهنگ و هنر و به عنوان آوازخوان مهمان ماهی یکی دو بار در برنامه های ایرانی تالار رودکی (وحدت) شرکت می کرد. استاد شهیدی چندین بار هم در برنامه های جشن هنر شیراز شرکت کرده و در این برنامه ها اجراهایی ناب با همکاری استادان جلیل شهناز ، فرامرز پایور ، اصغر بهاری ، حسین تهرانی ، رحمت الله بدیعی ، حسن ناهید و محمد اسماعیلی و… به یادگار گذاشته است. استاد شهیدی در اجرای آوازها و ترانه های محلی بختیاری نبوغ ویژه ای داشته است و این آواز در اجراهای ایشان به وفور یافت می شود. چندی بعد صدای او از مرزهای ملی نیز فراتر رفت و به جشنواره های برون مرزی راه پیدا کرد. او در فستیوال هنرهای اسلامی در لندن، در بزرگداشت مولوی در ترکیه و آمریکا، در جشن ملی افغانستان و در جشن خانه ایران در پاریس شرکت کرد. در برنامه های درون و برون مرزی برجسته ترین نوارنده های سنتی عبدالوهاب شهیدی را همراهی می کردند. نوازندگانی که مورد علاقه و احترام او هستند:

«از لحاظ تکنوازی یکی آقای پرویز یاحقی بود که کشش روحی عجیبی بین همدیگه داشتیم. یعنی من می دونستم که ایشون الان می خواد چیکار کنه و اونم همینطور و این خیلی شرطه در کار هنری. فرد دیگه آقای جلیل شهناز بود که من معتقدم از لحاظ جواب شعر هیچکی مثل ایشان نمی شود. چرا؟ چونکه خودش همراه با ساز آواز هم میخونه و می دونه ریزه کاریها تو کجاست. یکی هم مرحوم ورزنده بود که از لحاظ انسانیت و خاکی بودن این مرد نظیر نداشت و با هر خواننده ای هم که کار می کرد خواننده همیشه راضی بود. بعد حسن ناهید بود که چون ما با هم آمد و رفت خانوادگی داشتیم و من لب که باز می کردم ایشون می دونست که من می خوام چیکار بکنم. از لحاظ همنوایی پیانو که من واقعا راحت بودم پیانوی معروفی بود. از لحاظ همنوازی هم بهترینش با آقای پایور انجام می دادیم. که آهنگ « آن نگاه گرم تو » محصول همین کارها و دوستی هاست.» 

پس از درگذشت استاد فرامرز پایور در سال 1389، استاد شهیدی در مراسم تشییع جنازه ایشان شرکت کرده و جملاتی چند در خصوص مرحوم پایور ایراد نمودند. 

در سال 1373 عبدالوهاب شهیدی برای برگزاری و از سرگیری کار هنری به اروپا و سپس به آمریکا عزیمت کرد، و ظاهراً به دلایل پزشکی 14 سال در آمریکا اقامت نمود. اگر چه در آنجا نیز گاهی انجمن های فرهنگی برنامه هایی برای آواز خوانی او ترتیب می دهند، ولی فضا دیگر فضای شکفتن و بار آوری نبود. او می گوید در برون مرز موسقی به شکل ناهنجار در آمده است. در درون نیز اگرچه تعداد گروه ها و برنامه ها افزایش یافته، اما در عوض کیفیت کارها بسیار پایین آمده است:

«در برون مرز که متاسفانه حسابی در کار نیست نه روی آهنگش و نه روی شعرش میشه حساب کرد. فقط ریتم داشته باشه که مردم بالا و پایین بپرند. در داخل کشورم توی این مدت بعد از انقلاب کارایی که من گوش کردم ترانه ای که بتونه توی دلها جا بگیره که یه نفر در حال فراغت یا سر کارش زمزمه بکنه وجود نداشت.»

به جرأت می‌توان گفت که عبدالوهاب شهیدی خواننده و نوازنده عود، علاوه بر آثار ماندگاری که در برنامه‌های «گل‌ها» از خود به جا گذاشته است، خدمت بزرگی به موسیقی این مرز و بوم کرد و آن پایه‌گذاری سبک ایرانی در نواختن بربط (عود) ساز باستانی ایرانی است.  

او به دور از هیاهو طی سالیان دراز برای خدمت به موسیقی تلاش کرده و همواره از استفاده از موسیقی برای کسب نام و شهرت پرهیز کرده است. با این وجود، همیشه محبوب مخاطبین خاص خود بوده و جایگاه او نزد اهل دل محفوظ است.

استاد شهیدی از جمله هنرمندانی است که در عرصه خوانندگی و نوازندگی فعالیت داشته است. علاوه بر آواز دلنشین و جذاب ایشان، نوای عود ایشان که در اغلب آوازهای او همراه است بسیار جالب و دلنشین است. 

استاد عبدالوهاب شهیدی در دهه اخیر پس از بیش از 10 سال دوری از ایران به وطن خویش برگشته، و از آن زمان تاکنون در موطنشان، میمه، مانده اند. 

در مهرماه 1389 و ضمن جشن یازدهم خانه موسیقی، با حضور استاد محمدرضا شجريان و هوشنگ ظريف مورد تجلیل قرار گرفت. محمدرضا شجريان كه براي تجليل از عبدالوهاب شهيدي روي سن آمده بود، درباره شهيدي گفت: «او بزرگ مرد آواز هنر ايران است و ساليان درازي است كه دستش را بوسيده ‌ام و در حضور او كُرنش كردم و هيچگاه به خود اجازه ندادم كه در حضور او عرض هنر كنم و از اين بابت كه من آمده‌ام جايزه او را تقديم كنم متاسفم، استاد مرا ببخش و من در اندازه‌اي نيستم كه جايزه شما را بدهم.»  

 

از میان آثار مختلفی که از ایشان شنیده ام، گلهای رنگارنگ برنامه شماره 346 را بسیار دوست داشتم که می توانید آن را از اینجا دریافت کنید. 

ایشان قبل از عزیمت به ایران در مصاحبه ای رادیویی بسیار شنیدنی شرکت کرده اند که می توانید از اینجا دریافت کنید. 

قدر آگوست 24, 2011

Posted by محمد in Uncategorized.
add a comment

هُـمــایِ اوجِ سـعـــادت به دام مـا افــتــد      اگــر تـو را گــذری بر مقــام مــا افتد

حـــبــاب‌ وار بـر انــدازم از نــشــاط کـلاه       اگر زروی تو عکسی به جام ما افتد

شـبی که مـاهِ مُـراد از افـق شود طـالـع      بُـوَد کـه پرتـو نــوری به بـام مــا افتد

بــه بــارگــاه تـو چـون بــاد را نبــاشد بـار       کِـی اتـفــاق مجــال سـلام مــا افــتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌ بستم      که قطره‌ای ز زلالش به کام مـا افتد

خیـال زلف تو گفتا که جان وسیله مسـاز      کز این شکـار فراوان به دام مـا افتد

به نــا امیــدی از ایـن در مـرو؛ بزن فــالی       بُـوَد که قـرعه دولت به نـام مــا افتد

ز خـاک کـوی تو هـر گه که دم زند حـافظ      نسیـم گلشن جان در مشام مـا افتد



چشمه دیدارت مِی 7, 2011

Posted by محمد in Uncategorized.
4 comments


جانا به نگاهی، زجهان بی خبرم کن

سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن

دیوانه ترم کن….

.

وای، ز چشمه ی دیدارت

وای، ز آتش رخسارت

وای، ز چشم افسونکارت

چه سان مدهوشم من……

.

جز حرف محبت چه شنیدی دگر از من، 

که ببستی نظر از من…..

ترسم که شوی روز و شبی با خبر از من، 

که نیابی اثر از من…..

.

در آتشم از سوز دل و داغ جدایی،

به کجایی؟

باز آ که غم از دل برود چون تو بیایی،

چو بیایی….

.

شمعی گریانم من

اشکی لرزانم من

آهی سوزانم من

چه دیدی، که از من رمیدی…..

.

بر من نظری کن،

یا بر سر خاکم

گاهی،

گذری کن…….

.

دریافت تصنیف با صدای همایون شجریان

دریافت تصنیف با صدای مرضیه

.

اوج تراژدی دسامبر 3, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
12 comments

.

«باد صبا بر گل گذر كن
وز حـال گـل، ما را خبـر كن
با مدعی كمتر بنشين…….»
.
«شد خون‌فشان چشم تر من
پر خون دل شـد ساغـــر من
آخر گذشت آب از سر من
ببين چشم تر من»

.

.

دریافت اجرای قدیم و جدید این تصنیف از استاد شجریان به ترتیب از اینجا و اینجا

پ.ن: این کلام و این آهنگ به کمک هم تراژدی عمیقی را ایجاد کرده اند، به گوش من البته!

آن خانه نوامبر 6, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
14 comments

.

این خونه دو طبقه که می بینید، خونه پدر بزرگ و مادربزرگ پدریم بود. من طبقه پایین اینجا زندگی را شروع کردم، و تا شش سالگی اینجا بودم . بعدش از اینجا رفتیم، اما من تابستون ها اینجا ولو بودم و تو صحراهای جلوش می دویدم و با گوسفندا بازی می کردم و با پیرمرد چوپونه رفیق شده بودم و با داسش یونجه هاشو می چیدم. بعدشم یه دعوا و کتک کاری با لرهای کوچه پشتی می کردم. بعضی وقتا هم با «حسینی خره» که سر کوچه می نشستند و حالا برای خودش یلی شده  بازی می کردیم و حرف می زدیم و اون هِی برای من خالی می بست، من هم در عین اینکه یه کم خورده شیشه دارم، اما همیشه خوش باور بودم و حرفاشا باور می کردم.

اون سال ها، سال های تلخی بودند…….من دوست ندارم به اون سالها برگردم، اما باز هم خاطراتشونو دوست دارم، مخصوصا همیشه کسانی بودند که این تلخی هارا شیرین می کردند……..

.

.

پدربزرگم هرچند کم حوصله بود، اما آدم مهربونی بود….خدا رحمتش کنه….برای این خونه و آبادانی اون محله خیلی بدو بدو کرد. مادربزرگم هم بسیار زن مهربانی ست، «مادرجان» یکی از دلایل برگشتنِ اخیرِ من به اصفهان بود (البته این رو کسی نفهمه!!)…..

.

.

این خونه البته یک حیاط هم داشت که من توش دوچرخه سواری می کردم و با بچه های عمه هام اینجا تو سر و مغز هم می زدیم. باغچه ش هم چهار برابر الآنش بود و یه حوض هم اون وسط داشت….

.

.

آقاجونم آدم باحالی بود. اگر بهش مجال می دادی ساعت ها حرف می زد….از همه چی می گفت…هزاران خاطره و داستان تعریف می کرد، هر موقع هم که کم میاورد، همون قبلی هارو دوباره می گفت. گوش هاش خیلی سنگین بود و موقع اذان که میشد صدای رادیو را طوری بلند می کرد که صداش تا سر کوچه می رفت. این خونه رو خودش چهل و چند سال پیش ساخته بود و خیلی بهش علاقه داشت….

.

.

اینجا یکی از اطاقهای طبقه پایینه. آقاجون اوقاتش رو اینجا صرف می کرد. در تک تک نقاط این اتاق، ضرب در تمام ساعات شبانه روز، من خاطره دارم؛ بدون اغراق. اون صندلی سفید سمت راست عکس را ببینید، کنارش یه بشقاب میوه و یه سینی هست که توش یکی دوتا لیوان چای و یه قندون هست. تا من می رفتم اونجا مادرجان اینها رو میاورد و من روی اون صندلی می نشستم و آقاجون برام حرف می زد و با هم سیگار می کشیدیم.

.

.

البته این آخری ها آقاجون یه نیمه شبی که من هم اونجا بودم، خورد زمین و پاش شکست و از اون به بعد یه کم ضعیف شد. اغلب این عکس هارو من چند روز قبل از اینکه بِرم توسان گرفتم. چند هفته بعد از اینکه من رفتم آقاجون از این دنیا رفت (اینجا و اینجا رو ببینید)؛ که البته خیلی برای من شُکِ بزرگی بود، و بعد از اون، دیگه آروم نگرفتم تا زمانی که برگشتم اصفهان….

.

.

این مادرجان هم که بیچاره از همون بچگی سنگ صبور ناراحتیای من بوده و هست؛ چه لحظات پر مهری با هم توی اون خونه داشتیم…..تعریف می کرد که وقتی خونه را می ساختند راه ماشین رو نداشته و ماشین آجر ها رو خالی می کرده سر خیابون، و مادرجان آجر هارو میذاشته تو دامنش و میاورده دم خونه. در مورد مادرجان یکبار جداگونه می نویسم، اما در کل آقاجون و مادرجان من رو خیلی دوست داشتند، در حد بچه هاشون، و به خاطر همین بود که من تعلق خاطر خاصی به اون خونه داشتم، و اون رو خونه خودم می دونستم. اونجا من حتی از بابام و عموهام و عمه هام آزادی عمل بیشتری داشتم، و در حالی که هیچکدومشون کلید خونه را نداشتند، من داشتم.

مادرجان بعد از فوت آقاجون دیگه دوست نداشت اینجا بمونه، و شبها تنها می ترسید توی خونه، و نهایتاً بعد از دوسال تصمیم به فروشش گرفت، و ماهِ پیش فروختش، و جمعه پیش تخلیه ش کرد، و به خونه جدید رفت…….

.

.

من و بابام و عموم آخرین کسایی بودیم که اونجا بودیم، چون من چند تا کارتون کتاب اونجا داشتم که مونده بود توی زیرزمین. همه بغض کرده بودیم؛ بابام می گفت فکر کنم روح آقاجون یه جا همین دور و بر هاست….در را بستیم و همه کلید هارو عموم تحویل داد و رفتیم.

.

.

این کلید چندین سال بود که توی جیب من بود، قبل از تحویل یه عکس گرفتم ازش. یه فیلم یادگاری هم از کل خونه گرفتم.

.

.

یه مدتی هم همین سه چهار سال پیش، یک سال و اندی خودم تنها اون بالا زندگی می کردم….همون موقع ها که شروع کردم این وبلاگ را بنویسم……اون دوران هم دوران بسیـــــــار عجیب و غریبی بود

.

.

هرچی هم تو این زندگی ساز زدم، توی این خونه زدم، هیچوقت هیچ جای دیگه ای آرامش اینجا را برای تمرین موسیقی پیدا نکردم

.

.

همه این ها رو گفتم که بگم خلاصه مکانی که بخش عظیمی از مهم ترین و عجیب ترین سکانس های زندگیم توش پر شده بود، و دلبستگی زیادی بهش داشتم، و با دیدنش روحم تازه می شد، از دست رفت، با خاطرات سه نسل….. به تاریخ پیوست….

برو و نیا……. اکتبر 7, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
2 comments

می آید و می رود…..

می آید و می رود…….

می آید و ساعتی می ماند و می رود…..

……..

….

بیا و نرو….

برو و نیا……

دومین خزان سپتامبر 20, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
1 comment so far

.

همینطوری الکی الکی یک سال گذشت……..

حیف که کلامم ضعیفه، و چیزی راجع به پرویز مشکاتیان نمی تونم بنویسم

این گفنگوی زنده یاد مشکاتیان با رادیو فرهنگ را حتماً گوش کنید، تا ایمان بیارید که:

دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی، سایه ای رفت از سر ما…….

(دریافت گفتگوی زنده یاد مشکاتیان با برنامه نیستانِ رادیو فرهنگ از اینجا)

.

در یک سال گذشته بیشتر با کارهای پرویز مشکاتیان در دستگاه «شور» مانوس بودم….

چند نمونه اش:

قطعه «خزان» و تکنوازی شور از آلبوم «مژده بهار» / دریافت

تکنوازی شور و قطعه «تمنا» از آلبوم «تمنا» / دریافت

تصنیف «لحظه دیدار» با سنتور و صدای پرویز مشکاتیان، از آلبوم «لحظه دیدار» / دریافت

.

خلاصه که:

ای چـــرخ فلک خـــرابی از کیـنه تــــوست/ بیـــداد گـــری شیـــوه دیـــریـنـه تــــــوست
ای خـــــاک اگـــــر سینـــــه تـــو بشکافنـد/ بس گــــوهــر قیمتی در سیــنــه تـــوسـت

.

این لینک را هم ببینید

.

جوانی سپتامبر 13, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
2 comments

یکی از چیزای خوب یا بدی که موسیقی داره، حس نوستالژی هست که آدم پیدا می کنه نسبت به آهنگی که در برحه ای از زندگی، یا حتی در دقایقی کوتاه اما به یاد ماندنی، حتی برای یک بار گوش میده.

یه آهنگی هست، که من حدود سه-چهار سالیه که روزی سه-چهار بار گوش میدمش، و تا این لحظه هیچوقت خسته نشدم ازش. بعد خُب چون همیشه دارم گوشش میدم، برام مثل تاریخ مصور ذهنی می مونه،  یعنی هر دفعه که گوش میدم یه سکانسی از برحه  قبلی زندگی به یادم میاد. مثلا سه سال پیش وقتی گوش می دادم، یاد سکانس هایی از اون موقع می افتادم که تنها دروازه تهرون زندگی می کردم، بعدش از دو سال پیش تا همین هفت هشت ماه پیش یاد سکانس هایی از ایران می افتادم، بعدش حالا یاد توسان می افتم، مخصوصاً مسیر دانشکده حقوق تا خونه. احتمالاً چند ماه دیگه هم وقتی گوشش میدم یاد این هفت هشت ده ماهی می افتم که الآن اصفهانم…….مخصوصاً که تازگی ها کشف کردم که طول مدت این آهنگ برابری میکنه با طول مدت کشیده شدن یک سیگار و نوشیده شدن یک لیوان چای…..

خلاصه این که این آهنگ یکی از ماندگار ترین معشوقِگان منه……


دریافت تصنیف «جوانی» با صدای حسین قوامی از اینجا

.

.


در وطن خویش غریب آگوست 19, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
2 comments

.

اون طرف که بودم، ماه رمضان که می شد، اوقات شرعی توسان را نگاه می کردم و دم غروب که می شد خودم برای خودم دکلمه شعر «این دهان بستی دهانی باز شد» را پخش می کردم. بعدش آواز افشاری استاد شجریان روی همین شعر، بعدش «ربّنا»ی استاد شجریان، بعدش اون آقاهه که دعا و مناجات دکلمه می کنه، بعدش اون گروه خوانی قشنگی که معروف به «اسماء الحسنی» هستش، و بعدش هم اذان مغرب به افق توسان با صدای موذن زاده اردبیلی، و اگر احیانا خونه بودم و تنها بودم با صدای خودم و لحن همون موذن زاده.

اینجا هم امسال با این وضعی که اینها بوجود آوردند همین بساطه، رادیو را که نمیشه روشن کرد؛ خودم اوقات شرعی را نگاه می کنم و بر اساسش تنظیم می کنم و همون برنامه توسان را پیاده می کنم، اما به افق اصفهان…….موقعی که این کار را می کنم شدیداً احساس غربت می کنم……

.

می زده آگوست 9, 2010

Posted by محمد in Uncategorized.
9 comments

.

شب ها، آنگاه که از وقت خواب گذشته است

چراغ را خاموش می کنم و دراز می کشم

ذهنم به این مشغول می شود که: به چه چیز فکر کنم تا کم کم خوابم بِبَرد؟؟

قبل از اینکه به نتیجه ای در این مورد برسم

ناگهان او طبق معمول بی اجازه جلوی چشمم ظاهر می شود

و خواب بر من حرام می شود……

.

«……..شبها سر کوی تو

آشفته چو موی تو

می آیم تا جویم خانه به خانه

مگر از تو نشانه……..»


دریافت تصنیف «می زده» با صدای مرضیه از اینجا

.

.

.

.